سايه ها(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

سايه ها مثل اشباحي مي مانند كه گاها بي صدا و خاموش ما را تعقيب مي كنند.
آيا كسي از راز انها با خبر است؟
كسي هست كه باور ساده لوحانه ي عوام را درباره ي اين موجودات بي وجود به ظاهرعاري از خطر رد بكندوبا صدايي بلند بگويد ،سايه ها قاتلين خونخواري هستند كه هر لحظه وهر كجا مي توانند مارا با دندانها وچنگالهاي اره مانند شان سلاخي بكنند.
افسوس آنان كه مي توانند شهادت بدهند خود قربانيان بيچاره اي هستند كه با زجري مافوق توان بشري قطعه قطعه در نا كجا آبادهاي دور از ذهن ما در زير غبار فراموشي مدفون شده اند.
حالا كه اينجا هستم وسوزش دردناك فروشدن استخواني دندان سا را در گوشت واستخوانم احساس مي كنم ،تنها توان اين را دارم كه خودم را با نا سزا آرام كنم.
اي كاش معني طلسم سايه ها را مي فهميدم،من هرگز كليد معماي وحشت را به اين آساني در دست نداشته ام.
آخر چرا؟چرا بايد پا در خانه اي بگذارم كه هيچ كس از آن خارج نشده است.خدا بيامرز پدرم راست مي گفت:پسر قبل از آنكه مرد بشوي سرت را به باد خواهي داد...
اين جمله ي او مانند پتك بر سرم فرود مي آيد ودرد مثله شدن كندم را صد چندان مي كند.
در اين خانه كه تمام ساكنينش را بلعيده است تنها هستم،نه ،تنها نيستم، اگر اين سايه هاي سرد و بي وزن را هم حساب كنيد.
كم كم احساس مي كنم ،چشمانم دارند سياهي مي روند.بايد مقاومت بكنم ،من هنوز زنده هستم.
اي كاش دوربين خبرنگاريم اينجا بود شايد با چند فلاش ساده لختي از شرشان راحت مي شدم اما نه، اين دستان ديگر ناي فشردن يك كليد كوچك را هم ندارند.
به لبخند دخترك صفحه بندتازه وارد فكر مي كنم ،حتي شيريني بوسه هايش هم در برابر تلخي اين لحظات پرچم سفيد به دست مي گيرند.
چقدر احمق بودم،همه گفتند اينجا نبايد بيايم ،حتي آن پيرمرد كلاه نمدي ديوانه،حالا مي فهمم او يك چيزهايي ديده بود.
_آقا آنجا از ما بهتران دارد ،آنها تو را خواهند خورد ،آنها همه را مي خورند،ها ها ها هاها
چقدر خنده اش منزجر كننده بود،خنده اي زشت و كهنه و ترسناك درست مثل همين خانه ي اربابي خارج از روستا.
اي كاش اين سايه ها كمي زبان آدم را مي فهميدند،خداي من درد چقدر تحقير آميز است ،مرد را مثل كودكي ترسيده كه شلوارش را خيس مي كند ،از پا در مي آورد،اگر كسي من را ببيند خواهد گفت:خرس گنده مثل دختربچه ها اشك مي ريخت و ضجه مي زد.
و اي كاش اينقدر قوي نبودم كه اينهمه را تاب بياورم ،اين هيولاها گوشت را با استخوان مي جوند.
خدا را شكر بازهم ماه تابيد،دارند فرار مي كنند.
خداي من چقدر چهر ه ي اينها زشت است.اينها درست مانند،
نه ، نه ،ابرهاي لعنتي ،آآآآآآآآآآخخخخخخخخ
امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:33توسط امیر هاشمی طباطبایی | |